...دلم خیلی گرفته ...

                          

یادش به خیر. .یاد اون که رفت ومنو خیلیای دیگرو با اندوه تنها گذاشت..

انگار تو همین روزا بود ..شروع ترم جدید.چند روزی میشد که از کلاسها

 میگذشت تو خوابگاه اعلام کردند که این هفته میبرن جمکران سه شنبه
 
شب..تا روز سه شنبه اکثر بچه ها خودشونو رسوندن .و اومدن ...هممون

ذوق داشتیم که زودتر ببینیم همو ..همیشه اولین روز اول مهر یا شروع کلاسا
 
خودمونو میرسوندیم به بهونه اینکه کلاسها از روز اول برگزار میشه وجالب این

بود که اکثر کلاسهارو نمیرفتیم.فقط مهم این بود که زودتر بهم دیگه
 
برسیم.ولی من دلم از این نگرفته .....فکر میکنم الآن یک سال گذشته باشه
 
از اون ماجرا...همون شب که میخواستیم بریم جمکران..همه بچه ها آماده

شده بودن وتا اتوبوس اومد همه پریدیم وسوار اتوبوس شدیم....همیشه

وقتی می خواستیم راهی مسجد جمکران بشیم یکی از بچه ها صداش
 
خیلی قشنگ بود میخوند برای امام زمان چند تا صلوات میخوند خیلی قشنگ
 
بود....ولی اون شب وقتی اتوبوس راه افتاد وبچه ها کم کم ساکت شدن یه

دفعه دیدیم که ااا پس سمیه کجاست  یکی از بچه هابلند سئوال کرد:سمیه

نیومده هنوز؟!.... از بچه های ترم بالایی یکی که باهاش صمیمی تر بود گفت
 
که بچه ها اتفاقا من الآن می خواستم بهتون بگم که واسش دعا کنید مثل
 
اینکه مریضیش اوت کرده الآنم توی بیمارستان بستریه......ااااا....سمیه که
 
خوب بود..اون که چیزیش نبود...یعنی تو تابستون مریض شده ؟..دوستش

گفت:آخه بچه ها سمیه سرطان داره...درسته به کسی نگفته بود.. دلش
 
نمیخواست کسی بدونه...انگار خونوادشم نمیدونستن...ولی حالا که اینطوری
 
شده ...تو رو خدا همتون دعا کنید واسش...ایشالله خود امام زمان شفاشو
 
بده..............وای خدایا....یعنی این دختر  ...اون که چیزیش نبود....آخه

چرا ...خدایا ..حال همه گرفته شد ...خلاصه همه رفتن تو لک ..همه گلوها

بغض آلود شد...اون شب گذشت فرداش دیگه کسی یادش نبود ...بعدم که

آخر هفته بود اکثرا رفتن خونه هاشون ...حتی خود من....یعنی ما که زیاد با
 
اون صمیمی نبودیم ...آخه اون ترم بالایی بود ..تازه ترم آخرش هم بود.ولی
 
چون دختر ماهی بود تو کل خوابگاه میشناختنش..نمیتونم بگم چه طور آدمی

بود ..کاراش عادی بود ولی نه با همه فرق داشت .با اینکه عضو بسیج بود ولی
 
با همه بچه های بسیج فرق داشت حتی از مسئول بسیج هم حرفش بیشتر
 
برو داشت...حتی بچه های خلاف خوابگاه هم وقتی در مورد جاسوسا حرف
 
میزدن اصلا رو اون یه حساب دیگه میکردن....یادمه یکی از بچه های هم

اتاقیش میگفت شبا میره پشت ساختمون _پشت ساختمون خوابگاه (توی

حیاط) شبا خیلی ترسناک میشد.چون اصلا روشنایی نداشت ..از بس ظلمات
 
بود هیچ کس جرئت نمیکرد تنهایی بره اونطرف ...ولی ...سمیه ...اون کسیکه
 
تازه الآن میفهمم که چرا وقتی میدیدمش با اینکه هیچ کاری با هم نداشتیم
 
ولی جذبش منو میکشید طرف خودش و وادار میکرد که باهاش احوال÷رسی
 
کنم...آره فقط اون بود که جرئت میکرد بره اون طرف حیاط ...ووقتیکه کل

خوابگاه خاموش بود .میرفت تا نماز شب بخونه واسه اینکه بچه ها تو اتاق

اذیت نشن..

آخرین باری که دیدمش تو یکی از مجلسای دعا تو خوابگاه جمع شده

بودیم ..آخرای دعا بود یه مقدار آشفته بود _مثل اینکه رفته بودن ملاقات یه
 
جانبازشیمیائی _برعکس همیشه با یه لحن محکم وجدی ...انگار که داشت

برامون وصیت میکرد ..گفت : بچه ها دارم قسمتون میدم که مدیونید اگر با

کاراتون با این بد حجابیتون باعث بشید که به خون این شهدا واین جانبازا بی
 
احترامی بشه...مدیونید که با کاراتون اذیتشون کنید..تو رو خدا این حجابتونو
 
رعایت کنید..لحن گفتارش هیچ وقت یادم نمیره...انگار آخرین حرفاش

بود ...انگار میدونست که رفتنیه...اون روزا انقدر سر حال شده بود ..وطرز
 
لباس پوشیدنش  نمیدونم یه طوری شده بود که ..بچه ها میگفتن نامزد
 
کرده ...ولی نه..این دختر دانشجوی ترم آخر بود که داشت خودشو برا یه

وصلت بزرگتر آماده میکرد...آره دیگه تحمل موندن وانتظار کشیدن

نداشت ..داشت میرفت واسه همینم اینقدر خوشحال وسر حال شده
 
بود..دیگه این دنیا لیاقت نگه داشتن اونو نداشت ...درسته سمیه رفت و یادش
 
موند ..اون موقع بود که همه تازه شناختنش.........    
                                                       

سمیه جان روحت شاد ...دعا کن که ماهم هدایت شیم...