سلام علی ابراهیم

 سلام .روز عرفه وعید سعید قربان  رو به همه دوستان تبریک میگم..

دیشب داشتم قرآن میخوندم که رسیدم به سوره الصافات آیه :

101-قال یا بنی..گفت ای پسرک من دیدم درخواب که ذبح می کنم ترا ...

102-قال یا ابت افعل...گفت ای پدر من بکن آنچه فرموده شد، زود باش که اگر خواسته باشد خداوند..

 109- سلام علی ابراهیم 110- کذلک نجزی المحسنین 111-انه من عبادنا المومنین.. 

 این بود که رفتم سراغ کتاب قصه های قرآن وداستان حضرت ابراهیم رو یه بار دیگه خوندم ..داستانهای قرآن با داستانهای دیگه یکم فرق داره یعنی خیلی برتره به خاطر اینکه هم واقعیه وهم خیلی آموزنده ترو تاثیر گذارتر ..به شرط اینکه ما با خوندنشون هم تفکر کنیم وهم به دستوراتش عمل کنیم ...

ابراهیم خلیل :

لقب ابراهیم خلیل الله است ، ابراهیم در عهد نمرود در بابل به دنیا آمد .در این زمان دنیا پراز فساد وکفر شده بود .نمرود فرمانروایی سخت زورمند وستمکار بود ،که در آغاز کارش چند خدمت به مردم کوفه وبین النهرین وبابلستان  کرده بود وعزیزومعروف شده بود .ودر بت پرستی هم با دیگران شراکت داشت وحتی خودش نیز ادعای خدائی داشت.
باری ابراهیم از دانایان این روزگار بود که وقتی می دید مردم ماه وآفتاب وآتش وبت ها را میپرستند در شگفت می شد ومی گفت خدای آفریننده از همه اینها بالاتر است وعجیب است که مردم این را نمیفهمند.
هنگامیکه ابراهیم به پیغمبری برگزیده شد وصحف ابراهیم بر او نازل شد ،زبان خود را به هدایت مردم گشود وبتها را بی اعتبار ساخت وچون مردم از بتها می ترسیدند ،چاره در آن دید که ترس مردم را بریزد ودر یک روز عید که همه مردم به صحرا رفته بودند تبری را برداشت وهمه بتهای سنگی وگلی را شکست .
نمرود پس از این کار ابراهیم را در آتش انداخت وبه حکم خداوند آتش تبدیل به گلستان شد.نمرود ابراهیم را طلب کرد وبه او احترام نمود وگفت ای مرد بزرگوار من می دانستم که تو راست میگوئی ،اما من دست از ریاست برنمیدارم وبرای مردم بد پادشاهی نیستم ومهلت میخواهم .ابراهیم گفت ،من برای هدایت وسعادت مردم آمده ام واز خداوند دستور خواست ،وبه امر خدا به همراه برادرزاده اش لوط وهمسر خود ساره وجکعی از مومنان از بابل به شام عزیمت کردند ودر آنجا مردم را به دین حق دعوت کردند وگروهی بسیار هدایت شدند.


ابراهیم وفرزندش اسماعیل:

ساره زنی عقیم بود وفرزند نمی آورد .وکنیزی داشت هاجر نام ، ساره هاجر را به ابراهیم بخشید تا اورا آزاد کند وبه همسری  بگیردوفرزند بیاورد ؛ونخستین بار بود که مردی به خاطر فرزند زنی دیگر داشته باشد.
چون مدتی گذشت از هاجر پسری به دنیا آمد که اورا اسماعیل نام نهادند.اما ساره از بی فرزندی دلش بسوخت وبه ابراهیم گفت که من نمیتوانم آسوده باشم ،خواست خدا چنین بوده وما باید از هم جدا باشیم.ابراهیم به خدا مناجات کرد وجبرئیل آمد وگفت :چنان کن که ساره میگوید،که زنی پاکدل است اما ضعیف وغمگین است ،مبادا که رنج او مایه تاریکی خانواده باشد.
ناچار ابراهیم هاجر وفرزندش را برداشت وبه صحرای کعبه برد وگفت اینجا باشید تا من باز آیم وبرفت .چون قدری گذشت وآفتاب گرم شد هاجر به طلب آب رفت وفاصله  میان دو کوه صفا ومروه را  هفت بار در جستجوی آب طی کرد .چون باز آمد دید که درجای پای کودک چشمه ای جوشید ه است .از طرف دیگر جماعتی ازپشت کوه صفا در طلب آب بودند واز هاجر اجازه گرفتند که در آن نزدیکی منزل کنند وچون ابراهیم از آبادانی آن سرزمین خبر شد دلش قرار گرفت ؛باری هاجر واسماعیل هممانجا بودند تا اسماعیل هفت ساله شد .آنگاه ابراهیم ازشام به بیت المقدس رفت ودر آنجا مقام گرفت وخلق را دعوت می کرد .
شبی در خواب دید که می خواهد درراه خدا قربانی کند وهاتفی گفت مردآن است که عزیزترین دارائی خود را در راه خدا بدهد.ابراهیم گفت عزیزترین نزد من اسماعیل است ،هاتف گفت که هم اورا قربانی کن .ابراهیم گفت البته در این خواب حکمتی است ،پس به مکه آمد وحال را با هاجرواسماعیل گفت .ایشان گفتند اگر امر خدا باشد ما به آن راضی هستیم .
اما شیطان اسماعیل را وسوسه کرد که ابراهیم می خواهد به شادی ساره تو را بکشد وپدر وپسر بر شیطان سنگ انداختند ،واورا راندند.پس هنگامیکه ابراهیم آماده شد تا اسماعیل را ذبح کند وهردو،دلشان با خدا بود جبرئیل آمد وگفت ای ابراهیم دست نگه دار که نیکو بنده فرمانبری هستی اما قربانی انسانی روا نیست واینک یک گوسفند قربانی کن به فدای اسماعیل.
آنگاه ابراهیم پیش ساره برگشت وچون مدتی گذشت ابراهیم از جانب خداوند مامور شد که در زمین کعبه عبادتگاهی بنا کند که اکنون همانجا خانه کعبه است وحج آن برمسلمانان به شرط استطاعت واجب است وبعضی از پیش آمدهای آن روزهم جزئی از آداب حج است از سعی بین صفا ومروه وزدن سنگ یه حجرات وقربانی کردن که اکنون به جا می آورند ...

                                     
واسماعیل بزرگ شد وخانه خدا را خدمت می کرد که مومنان به زیارت  می آمدندوابراهیم نزد ساره بود ونود سال داشت اما همچنان ساره بی فرزند بود وبرای سرگرمی خود بزغاله ای در خانه نگه میداشت .ابراهیم نذر کرده بود که هرگز بی مهمان غذا نخورد ویک وقت شش روز گذشت وهیچ مهمانی نرسید وابراهیم روزه به روزه می برد برای نذر خود .روز هفتم ،دوازده نفر رسیدند وگفتند مهمانیم .ابراهیم ایشان را به خانه آورد وگفت ای ساره مهمان عزیز خداست برخیز وهر چه عزیزتر داریم بیاور تا با مهمان بخوریم .
ساره گفت به جز این بزغاله عزیزتر نداریم ، آن را فدای مهمان کنم.بزغاله را کشتند وگوشت آن را برای پذیرائی مهمان بریان کردندونشستند .اما ساره دید که ابراهیم میخورد ولی مهمانان نمی خورند ،چون ابراهیم متوجه شدمهمانان گفتند :ای ابراهیم ما فرشته ایم وآدمی نیستیم که غذا بخوریم .ما آمده ایم تا تو روزه ات را بگشائی وحالا که عزیز کرده ساره را برای مهمان قربانی کردی ،بشارت باد شمارا که ساره دارای فرزند خواهد شد ومانند اسماعیل از پیامبران است ونام او اسحاق است.
واسحاق به هنگام خود تولد یافت وچون ابراهیم 120 ساله شد اسحاق در شام وفلسطین خلیفه ووصی خود شاخت واسماعیل را در حجاز وایشان دین ابراهیم را ترویج کردند.
اما نمرود چون در گمراهی باقی ماند ،خداوند پشهای فرستاد تا در مغز اورفت واورا بیمار ونابود کرد ومردم بابل به هدایت اسحاق به را ه راست رهنمون شدند....

برگرفته از کتاب قصه های قرآن .
تالیف حاج سید ابوتراب صفائی آملی.

التماس دعا....