قسمت دوم داستان میلاد.

 
و...... بشربن سلیمان گوید که هر چه مولای من فرموده بود به عمل آوردم پس وقتیکه بصورت آنحضرت نظر

نمود گریه شدید اختیار از وی  ربود و بعمربن یزید گفت که مرا بصاحب این مکتوب بفروش و

سوگند یاد نمود که اگر او را بصاحب مکتوب نفروشد خود را هلاک نماید پس من در تعین قیمت با
عمر بن یزید گفتگو میکردم تا رای هر دو بدویست و بیست دینار که مولای من بمن داده بود قرار
 
گرفت پس ثمنرا باو تسلیم نموده جاریه را در حالتی که خندان و شادان بود قبض نمودم وبحجره
 
خود آوردم از کثرت بی قراری مکتوب امام علی النقی(ع) را از جیبش در آورد می بوسید

و بر چشم و مژگان میگذاشت و برروی بدنش میمالید پس گفتم که از تو تعجب دارم زیرا که
 
میبوسی مکتوبی را که صاحب آنرا نمیشناسی گفت که ای عاجز وضعیف معرفة بمرتبه اولاد

انبیا دلت را از شکوک خالی گردان من ملکه دختر یشعا پسر قیصر روم ومادرم اولاد حواریین
 
است نسبتش بشمعون وصی حضرت عیسی(ع) میرسد خبر دهم ترا قصه عجیب خودرا به
 
درستیکه جد من قیصر اراده نمود که مرا به پسر برادرش تزویج نمایدومن درحد سیزده سالگی
 
بودم پس در قصر خود جمع نمود سیصد نفر مرد رهبان واز اشراف  هفتصد نفرو..وپسر برادرش را
 
روی تخت نشانده وبتها دور آن جمع کردند ناگاه بتها همه پایین ریخته وپایه های تخت
 
شکست.وپسر برادرش با تخت بر زمین افتادوغش نمود پس همه ترسان ومتغیرالالوان
 
گردیدند ..بزرگشان گفت که ای پادشاه ما را از ملاقات با این نحاس معاف دار که این گونه احوال
 
دلالت برزوال واضمحلال مذهب مسیحی دارد.پس جد من از این احوال متغیر شد وگفت که
 
ستونها را اقامه نمایید وبتهارا بالای تخت بگذارید واین بدبخت پسربرادرم را بیاورید تا به او تزویج
 
کنم این دخترراتا نحوسات ازشمارفع شود زمانیکه مجلس را دوباره آرایش دادند باز حادثه اولی
 
روی دادومردم پراکنده شدند..درشبی بعداز آن حادثه در عالم رویادیدم که حضرت مسیح با

جمعی از حوارییون در قصر قیصردر جائیکه تخت نصب نموده بودندمنبری از نور نصب نموده اند در
 
آنحال محمد (ص) ووصی او وجمعی از اولاد امجد وی به قصر داخل شدند پس مسیح پیش رفته
 
با محمد(ص) معانقه کرد محمد (ص) فرمود یا روح الله آمده ام بخواستگاری ملیکه دختر وصی تو
 
شمعون برای پسرم واشاره به امام حسن عسگری(ع) نمود پس حضرت مسیح به شمعون نگاه
 
کرد وفرمود که ترا عزوشرف رسید رحم خودرابه رحم آل محمد(ص) وصل کن شمعون گفت که

کردم پس همگی به بالای منبر آمدند محمد(ص) خطبه ای ادا نمود ومرا به پسرش

عقدنمود .محمد(ص) واولاد امجد او حوارییون به اجرا عقد شاهد شدند  پس وقتیکه بیدار شدم
 
ترسیدم وحکایت رویا را اظهار نکردم که مبادا پدرم وبرادرم مرا بکشند این سررا مخفی میداشتم
 
وافشا نمی کردم تا اینکه محبت امام حسن عسگری در سینه من جاگرفت.....(بقیش واسه فردا شب ایشالله)