درشبی تاریک   
که صدایی با صدایی درنمی آویخت
وکس .کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
وبه ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را ...  وازآن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی راکه از زخم تنش جوشید .و
روی صخره ها خشکید
ازمیان بردست طوفان نقش هایی راکه به جا ماند
ازکف پایش
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمدآوایش
آن شب هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.

کوه   سنگین    سرگران    خونسرد
باد می آمد ولی خاموش
ابر پر میزد ولی آرام
لیک آن لحظه که  ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کارکندن را کند آغاز
رعد غرید     کوه را لرزاند     برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن    درلحظه ای کوتاه   پیکر نقشی که باید جاودان میماند... 
امشب بادوباران هر دو می کوبند
باد خواهد برکند سنگی را و باران هم
خواهداز آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند   می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه مانده برجااستوار     انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسودست
کوشش هر چیز بیهودست
کوه اگر برخویش پیچد
سنگ برجا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت..........درشبی تاریک....