..ای کاش آن حقیقت عریان محض را
هرگز ندیده بودم....
دیدم که بیدریغ . بارشته فریب
این رقعه رقعه زندگیم کوک می خورد
داناییم به ناتوانی ام افزود
دیدم که آن حقیقت عریان زچشم من
مکتوم مانده بود
درزیرچشم باز من - اما همیشه کور....
......................................................
چقدر خسته ام.چقدر آشفته..از خستگی حتی خوابم نمی بره..مردم انقدرکه پا به پای زمان حرکت کردم..کاش میشدزمان متوقف بشه ..تا من یه نفس راحت بکشم.
.......................................................
دیدم که رود
رود که یک روز باک بود
اینک در استحاله سیال خویش
تسلیم محض پهنه مرداب می نمود..